۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

یاد یاران شاد باد

یاران یک به یک رفتند ،


بازی زمانه در گذر خود با ما چه کرده است؟ رانده از آنجا و مانده در اینجا! باوری، امیدی، فردایی روشنتر. یاران بسیاری را در این پیچ و خم طولانی و جان سخت واگذاشتیم و مانده ایم که خود در کدامین پیچ و خم این راه دراز باز خواهیم ماند. این بازماندن اما خود گونه های متفاوتی دارد. یکی از این نوع، گذر عمر و اتفاقات ناخواسته است. بی آنکه انتخابش کرده باشیم. فراز و نشیب های زندگی در آواره گی ناخواسته ما تبلور میکند و هر کدام از ما را نمودی میدهد.

یاران ما را چه شد؟

معصومه تنگروی (مصی) دوستی صمیمی و کوشا، خنده روی و دلسوز که یاشارش را در کودکی بازگذاشت و ما را با خود گذاشت تا زمانه بر ما چه رقم زند.

رفعت دانش، یاری شاداب و صمیمی، پرشتاب و بی ریا که در مبارزه با سرطان، تسلیم مرگی شد که آن را به هیچ گرفته بود.

و اکنون فریدون صبوری دیلمی، که همواره بر باور خود استوار ماند و تسلیم نشد، هر چند مرگ همه ما را در انتظار است.

پس او هم رفت. چهره خندان فریدون حتی در سرو کله زدن ها و کل کل کردن ها فراموش نشدنی است.

هیچ یک از اینان اما در دوست داشتن زندگی درنگی نکردند و از تلاش خویش در باورهای خود از پا ننشستند.

هر چند هر کدام را باور گونه ای بود، اما انسانی بود و زمینی. هر کدامشان آینه ای از ما بودند و ما هم پژواکی هستیم از آنان و دگر یارنمان در گذر دوران.


یادشان را شاد و خرم بداریم.

با درود و بدرود

روشنی

جولای 2009


ارسال به بالاترین:
Balatarin

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

نقطه بی بازگشت


از گذشته تا به حال رژیم مذهبی حاکم بر ایران، همه کم و بیش آگاه هستند و نیازی نیست که در این کوتاه مطلب به آن پرداخت، هرچند هر پدیده ای بر بستر پیشینه خود شکل امروز خود را میابد و قابل بررسی است.

نکات اساسی که در این نمایش انتخاباتی میشود به آن پرداخت اینچنین دیده میشود:


تضاد در بالا:


روند اقتصادی - سیاسی سرمایه در سطح جهانی آن شرایطی را بوجود آورده بود که در کشورهایی که ثبات سیاسی نداشتند و تضادهای درونی جناحین آن امنیت سرمایه را تامین نمیکرد، این تضادها را به سوی تعیین تکلیف نهایی با این مانع میکشاند. در ایران هم تضاد جناحین و عدم ثبات سیاسی، عدم وجود امنیت سرمایه و سیکل خسته کننده بحران زائی و بحران سازی شرایطی ویژه ای را بوجود آورده بود. این به اصطلاح انتخابات ریاست جمهوری نقطه تعیین و تکلیف نهایی با این سیکل معیوب بود.

جناح اصلاح طلب با ارئه برنامه اقتصادی خود، سیاست برنامه خود را بطور مشخص در جهت خصوصی کردن سرمایه براساس برنامه های مشخص بانک جهانی و ثبات سیاسی در جهت امنیت سرمایه اعلام کرد. در حاشیه هم با توجه به خواسته های عمومی مردم در زمینه اقتصادی – اجتماعی و حقوق شهروندی، فضای تبلیغاتی خوبی را برای این جناح در برابر جناح مقابل که در 4 سال اخیر در افزایش تورم، بیکاری، فقر نقش بسزای داشت وهرگونه حق شهروندی را هم از مردم دریغ کرده بود، میداد.

اما خصوصی کردن شرکت های صنعتی، نفتی، واردات و صادرات و غیره که بیشترین آنها یا در کنترل نهاد رهبری ولایت فقیه (همچون بنیاد مستضعفان، بنیاد شهید و...) که بخش قابل توجه ای از اقتصاد ایران را در اختیار دارند و تحت هیچ نظارتی نیستند و یا بخشی از صنایع و کارخانه ها و بنادر که بشکل وسیعی تحت کنترل سرداران و نظامیان است که احمدی نژاد نماینده این بخش هم هست، این کار را دشوار میساخت. با مرور مناظره های کاندیداها باهم که در انتهای آن برای اولین بار و بطور رسمی در مقابل دید همگان به افشای دزدی گرگی همدیگر پرداختند ، این تضادها را برجسته میساخت بوضوح آشکار است.

رژیم در کلیت و هر جناح براساس اهداف برنامه خود در جنبه تبلیغاتی و برای کسب مشروعیت در چشم جهان سرمایه (جناح نظامی مذهبی برای کسب مشروعیت و جناح اصلاح طلب با برجسته کردن ناکارایی دولت نهم و استفاده بهینه از خواسته های وسیع مردم) از این تضادها در جهت به پای صندوق کشاندن بخش وسیعی از آرای خاموش و تحریم کنندگان استفاده کرد. باید اذعان کرد که در این امر موفق عمل کرد.

مشخصا اگر کاندیدای جناح اصلاح طلب پیروز این انتخابات اعلام میشد، برای مدتی فشار عمومی را میشد کم کرد همانگونه که در دوران خاتمی این سناریو اجرا شد ولی تنش و درگیری در سطوح بالای حاکمیت گسترش پیدا میکرد و نمیشد پیش بینی کرد که به کجا خواهد انجامید. بنابراین جناح نظامی – مذهبی برای تضمین پیروزی خود برنامه ریزیی کرد که ریسک بالای داشت. این جناح بدون در نظر گرفتن نتیجه انتخابات یک هدف داشت و آن از میدان خارج کردن جناح رقیب بود و فکر میکرد که فاکتور مردم را میشود کنترل کرد. به همین دلیل هم بود که در روز رای گیری برای اطمینان از موفقیت برنامه اش،اول از همه دست به مانور قدرت در تهران و شهرهای بزرگ ایران توسط نیروی های نظامی خود زد وسپس نمایندگان کاندیدا ها که نقش ناظر بر رای گیری و شمارش آرا را داشتند از محل های رای گیری بیرون کرد.

نقطه جالب توجه در روز رای گیری که نشانه اوج اختلاف و تنش بین این دو جناح بود، در کنفراس مطبوعاتی موسوی بود. در زمانی که شمارش آرا به نیمه رسیده بود، موسوی اعلام پیروزی کرد و اعلام کرد هرگونه نتیجه ای غیر از آن قابل پذیرش نیست.

نقطه مقابل اما ساعات اولیه صبح روز شنبه بود که نتایج آرا پیروزی احمدی نژاد را نشان میداد. در همان روز ستاد جناح موسوی به محاصره در میاید و هرگونه تجمع غیرقانونی اعلام میشود. بدینگونه رژیم تصمیم داشت حاکمیت را یکدست کند. اما هردوجناح فاکتوری اساسی را از یاد برده بودند.


فشار از پایین:


عموم مردم، کارگران، زحمتکشان، زنان، معلمین، دانشجویان که 30 سال فقر، بی عدالتی، سرکوب، زندان و بی حقوقی را چشیده بودند و در برهه های از این دوره نارضایتی و اعتراض خود را به اشکال متفاوت نشان داده بودند و هر از چندی با استفاده از تضاد جناحهای رژیم سعی در مطرح کردن خواسته های پایه ای خود می کردند، در این دوره انتخابات ریاست جمهوری برای فرار از فشارهای مضاعف جناح نظامی مذهبی از کوچکترین روزنه موجود، تضاد بین جناحین، سعی وسیعی در جهت مطرح کردن خواسته های خود کردند. از یک نگاه شرکت وسیع مردم در این رای گیری نشانگر" نه" بزرگی بود به کلیت نظام ولایت فقیه و از نگاهی دیگر تغییری هرچند کم در شرایط غیرقابل تحمل موجود بود. شوق و شور بوجود آمده از این انتخابات و از پرده برون افتادن همه چهره ها و ریختن قبح ولی فقیه و انزجار از اینهمه تحقیر، مردم را با اطمینان خاطر از شکست احمدی نژاد، باوری تازه داد. شاید اینکه فعلا احمدی نژاد بره تا بعد یک کاریش می کنیم.

اما پس از اعلام آرا مردم مبهوت از شکست باور خویش، برایشان قابل پذیرش نبود که 4 سال دیگر و شاید هم بمدت طولانی تری، شرایطی مشابه آنچه در چهار سال گذشته و شاید هم بدتر از آن را باید تحمل کند.

درگیری در بین بالایی های قدرت بر سر نتیجه انتخابات، فرصتی بود بر انفجار جامعه ای که 30 سال بود صغیر شمرده میشد و دیگران برایش تصمیم میگرفتند. اختلافات جناحین رژیم، بادی بود بر آتش زیر خاکستر.

اعتراض وسیع و بی سابقه مردم در سراسر ایران کل نظام را به وحشت انداخت. جناح اصلاح طلب سعی برآن دارد که با کنترل این اعتراضات، بعنوان اهرم فشاری بر جناح دیگر استفاده کند و اما جناح دیگر میداند که دیگر راه برگشتی ندارد. اگر عقب نشینی کند کل نظام ولایت فقیه و نهادهای وابسته به آن را از دست رفته خواهد دید، پس با حمله به تظاهرات و کشتن مردم سعی در ایجاد فضای ارعاب و پس راندن مردم کنند و از طرفی با دستگیری گسترده افراد شناخته شده اصلاح طلب و تحت فشار گذاشتن دیگر فعالین آن، در جهت تکمیل پروژه خود در جهت کنار زدن رقیب گام برمیدارد.

جناح مقابل (اصلاح طلبان) اما از این انرژی رها شده مردم و اعتراض آنها، البته کنترل شده، اهرمی برای فشار به جناح رقیب میبیند.

اما پس از اینکه دامنه این اعتراضات وسیع تر شد، ولی فقیه با یک تاکتیک عقب نشینی با اعلام بازنگری و شمارش آرا و بررسی شکایت کاندیداها از مجراهای قانونی، نقشه خرید وقت و برگرداندن مردم از خیابانها به منزلهایشان را دارند، اما آب به جوی رفته برنمیگردد.

آنچه مشخص است این است که مردم نباید بگذراند که وجه مصالحه و معامله جناحین رژیم برای حفظ کل نظام گردند. کسانی امثال موسوی، کروبی، رفسنجانی و امثالهم، از همین نظام هستند و بارها اعلام کرده اند که تمام خواسته ها و برنامه ها یشان در جهت حفظ نظام است. بنابراین اگر این اعتراضات وسیع تر از آنچه هست، شود، مطمئنا این افراد هم درکنار کلیت نظام به دفاع از آن خواهند برخاست.

خود سازماندهی، سازمانیابی، تشکیل کمیته و شوراهای محله و شهری، در محیط های کارگری، دانشجویی و ... اعتصاب عمومی، فرابردن شعارها از مسائل انتخابات به خواسته های عمومی، همچون آزادی، برابری، عدالت اجتماعی، آزادی زندانیان سیاسی، حقوق کارگران و زنان، جدای دین از سیاست، دفاع از حقوق طبیعی اقلیت ها و ... که همه در انتها در تقابل با رژیم ولایت فقیه و سیستم استصوابی قرار دارند، گامی است که اگر برداشته نشود دوران سیاهی را برای همه ما به ارمغان خواهد آورد.

فراموش نشود که پس از این باصطلاح انتخابات، پس از فر ریختن قبح رهبری و افراد برجسته رژیم در سطح عمومی و بطور علنی، نه رژیم همان رژیم سابق خواهد بود و نه مثل پیش از آن عمل خواهد کرد. در مقابل هم دیگر توهم و ترس این مردم از این رژیم ریخته است. دوران جدیدی آغاز شده، نقطه بی بازگشت.


پیروز باشید


روشنی





ارسال به بالاترین:
Balatarin

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

آه شیخ، ریش ریا در آمده

دوباره همان سیکل معیوب چند باره ، همان انتخاب منتخبین منتصب شده، تکرار مکررات، اما متفاوت با پیش. اگر خاتمی سوپاپ اطمینان، سوت سوتک دیگ زود پز رژیم بود تا انفجار اجتماعی را خنثی کند، اینبار راه چاره ای دگر را که باید اندیشید.

موسوی، این سید سبز پوش پیرو راه رشد غیر سرمایه داری و یا این شیخ معروف، کروبی، مبلغ اقتصاد لیبرالی که برای تغییر آمده!

و یا شاید هم رضایی این فرمانده فرزند در آمریکا گم کرده که از برای اقتصاد بازار آزاد براساس محافظه کارانه آن برآمده.

شاید هم که احمدی نژاد، این حلقه تکمیل کننده همه بحران های موجود در جهان سرمایه، تا جهان ما بی بحران نماند و شاید چشم شیطان دور، آرامش از ما چون بلا بدور ماند.

هر آنچه باشد اما درمانی برای فقر، فحشا، اعتیاد و اساسی تر، آزادی، برابری و دادوری نخواهد بود. اما تاسف از این است که چه پوزیسیون ( هواداران) و اپوزیسیون(مخالفان و یا غیر هواداران (البته اصلاح طلب) که یا هوا را دارند یا در خلاء سیر میکنند که در این گرد و غبار ره گم کرده اند، خود را راهنمای مردم ره یافته بپندارند.

در این آشفته بازار 30 ساله اما همه چیز ظاهری طبیعی بخود گرفته. چنان دچار تورم رجال سیاسی شده ایم که از هر بشکه ای چند قطره آب مقطر به بازار عرضه میشود و آن را اکسیر مینامند؟ درمان همه درد ها!

چگونه میتوان در این همهمه سخن گفت؟* آنگه که " ابله گهر را می افکند و خزف به خود می آویزد".*

همه دستگاه های موجود اجماع کرده اند که ما را براه راست هدایتگر باشند.

آنچه اما هویداست اینست که از این امازاده معجزه ای برنمی آید. اگر که می آمد، شاید که تا کنون ما چنین نبودیم.

سخن از مشخص کردن راه درست و وارد شدن درست و حسابی به بازار سرمایه است، اینکار نیازمند امنیت است، البته که امنیت سرمایه. مای ناچیز که لایق آن نیستیم را بر نمی تابد.

اگر که کوشا بر کاری باشیم و بر هم آیم تا کنشی بر واکنشی، سر از ناکجا آباد بر می آوریم. به گفته معروف هزینه ای را در بر دارد.

اگر به این شیخان بگذارید، خواهند گفت که " آن که پول به اندرز دهد ابله است و آن که باز دهد ابله تر"*

سی سال تجربه، سی سال بی داد، سی سال جنایت خدایگان و قرنها سایه جهالت و خرافه، اکنون دگر باشی را بایسته است. جمهوری جهالت، فحشا، اعتیاد که همه در ساختار نظام سرمایه رژیم اسلامی بوضوح قابل لمس است، اکنون اما کنشی فراتر از تحریم انتخاب منتخبین منتصب شده می خواهد. سازماندهی، کنش اجتماعی، دگرگون کردن، نهادینه کردن آزادی، گسترش اندیشه آزاد، هجوم به جهل و خرافه، نقد و گسترش نقد اجتماعی و فردی، خود باوری و آن پروری. زندگی را ستایش کردن.

بسوی خود باوری، سازماندهی، دگر اندیشی. نگذارید که سوال این باشد که: " چه بنایی میخواستم برآورم در این ویرانه..." بگذار که کنش این باشد که میسازم بنایی که دگر باشد از آنچه هست: " دگرگون سازی".

کنش این است، در انتصاب، انتخابی نیست. آنچه هست دگر سازی است و دگر باشی،.

و من دگرباش و دگر سازم.

روشنی

می 2009


* بر گرفته از "شیخ شرزین" بهرام بیضائی




ارسال به بالاترین:
Balatarin

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

ماجراهای من و خودم

تازه اولشه


"تازه اولشه". اینو گفت و اومد تو.
گفتم: " چی اولشه؟"
گفت: " صبر کن می بینی"
اینجوری بود که شروع شد. یکی به دو ادامه داشت ولی من پاسخ سوالم را نگرفتم.
پرسیدم: " خلاصه که چی؟ برو سر اصل مطلب ببینم دردت چیه؟ درباره چی حرف میزنی؟"
با همین یک کلمه که اولش گفته بود کلی سوال تو ذهنم درست شده بود.
گفتم: " خوب حالا آخرش چی شد؟"
گفت: " یک "چی" نشونت بدم که راست و ریستت کنه"
مونده بودم که چی شده که اول وقتی اینجوری به پر و پای من پیچیده. فکرم به همه جا سرک میکشید تا شاید چیزی به یادم بیافته. با خودم گفتم نکنه کاری کردم و یا چیزی گفتم که بهش برخورده ومن یادم نمیاد ؟
تو این هیر و ویر گذاشت و رفت. نمیدونم متوجه شده بود که با این کارش ریخته بودم به هم یا نه. اما هرچی بود قرار نبود به این زودیها تموم بشه. این ماجرا سر درازی داره.
اون روزمثل آدم های آواره آروم و قرار نداشتم. با خودم یکدم کلنجار میرفتم تا شاید چیزی به ذهنم برسه که این معما را برام حل کنه. یا کم کم روشن بشم داستان این ماجرا از کجا آب میخوره.
همین چند روز پیش بود که دیدمش با یکی دیگه چنان گرم گرفته بود که منو دید بروی خودش نیآورد که انگاری میخواست " نشونم بده" و " راست و ریستم کنه".
دیدم اینجوری نمیشه، یا ویرش گرفته حال گیری کنه و یا کمی منو سر کار بزاره. چون اگه چیز مهمی بود که تونسته بود اینهمه آتیشیش کنه، دلیلی نداشت حالا، اونم بعد از چند روز برروی مبارکش هم نیاره که همین چند وقت پیش توپش پر بوده و برای من خط و نشون می کشید.
رفتم جلو گفتم : " می بینم که سرخوشی. چی شده کبکت خروس میخونه؟"
اولش چیزی نگفت و همینطور که چایش را می نوشید از روی استکانش نیم نگاهی به من انداخت و چشم و ابروش به زهر خندی باز شد.
گفتم: " خوش میگذره؟ ظاهرا خیلی خوشی زده زیر دلت که یادت رفته چند روز پیش دفترم را گذاشته بودی روی سرم؟"
استکان چایش را گذاشت توی نعلبکی و کمی تتمه چای توی دهنش را مزه مزه کرد. ایندفعه خیره شد به چشمام. عادی بود و از اون حالت زهر خند هم خبری نبود. مثل کسی که میخواد راز مهمی را بگه، دور و برش را پائید و گفت: " جدی گرفتی تو ام بابا؟ داشتم افه میومدم"
یکهو انگاری سگی گازم گرفته باشه، از جام پریدم و گفتم: " آخه الدنگ، تو گور خودت خندیدی که داشتی افه میومدی. چند روزه منو بردی تو لب و هی باخودم فکر میکنم چی کار کردم یا چی گفتم که به تریش قبای شما برخورده، اونوقت شازده پفکی اعلام میکنه که خواسته گوزی در کنه!!! بابا حالت خرابه. برو دکتر خودت رو نشون بده شاید شفا پیدا کنی. اگر بیمه نیستی ببرمت همین امامزاده شاید شفات بده. اونکه دیگه خرج نداره لعنتی".
همینطور یکریز داشتم بهش میبستم و هر چی این چند روزه کشیده بودم را سرش تلافی میکردم که نه گذاشت و نه برداشت رو کرد به من و گفت: " کمی دم بگیر بذار روشنت کنم."
گفتم: " چی چی رو روشن کنی؟ که به دوا و درمون نیاز داری. خوب اگه دستت تنگه بگو کمکت کنم؟"
گفت: " دیگه داری شورش رو در میاری. کمی کوتاه بیا تا هم قد بشیم."
گفتم: " بنال گوش میکنم. فقط بگم اگر دوباره بخوای سر بدونی. دوستیمون را فراموش کن."
توی این گیر و واگیر هیچکدوممون متوجه نشدیم که این یارو که پیشش نشسته کی رفته بود.
نشستم روی صندلی روبروی اش و کمی خودم را جمع و جور کردم و منتظر شدم ببینم چی میخواد بگه.
گفت: " راستش نمی خواستم جلوی یارو کم بیارم خواستم افه بذارم، خوب تو دم دسترین بودی."
گفتم: " همین؟"
گفت: " همین".
...

کاش

نمیدونم "دم دست تر" بودن بهتره یا "دور دست تر" بودن؟
شده بخواین که سر بزنگاهی هر دوشون باشین؟
شاید هم هیچکدام. اما گریزی نیست. ماجراهای روزمره هر کسی را که بشنوین یکی از این حالت ها را توش میبینین.
من هم با هاشون درگیرم.
چند وقت پیش ها بود که داشتیم با هم حرف میزدیم. حرف خاصی نبود. اما داشت کفر منو در میآورد.
گفتم: " من نمی فهمم چرا هرچی میگم، وارونش میکنی . "
گفت: " خوب من اینجوری میبینم"
گفتم: " بهتره بگی اینجوری دوست داری ببینی"
گفت: " هرجوری که میخوای فکرکن"
گفتم: " و بعد تو هرجوری دلت خواست تفسیرش کن. آره؟"
گفت: " آزادیه"
گفتم: " چطور شد؟ تو روز روشن حرفم رو می پیچونی و میگی آزادیه"
گفت: " مشگلت چیه؟"
گفتم: " یا حالیت نیست یا که خیلی هم حالیته"
گفت: " هرجور میخوای تصور کن. ظرفیت نداری وارد این جور صحبت ها نشو"
اینو که گفت دیگه داشتم جوش میآوردم. خواستم بپرم بهش و بگم آخه عوضی مریضی؟ مشگلت چیه؟
دیدم نه بهتره جوابش رو ندم. چون دنبال همین میگرده. از راه خودش وارد شدم.
گفتم: " این هم یک راهشه دیگه"
گفت: " متوجه نمی شم"
گفتم: " تو که واردی، برو تو کارش و از توش یک داستان تازه ساز کن"
گفت: " چیه کم آوردی؟"
گفتم: " گاهی وقتا اینجوریش بهتره"
گفت: " حالا متلک هم میپرونی؟"
گفتم: " هرجور کی میخوای فکر کنی بکن"
کمی رفت تو خودش. ظاهرا داشت فکر میکرد چرا ایندفعه کلکش نگرفت. همینطور که تو خودش بود
گفتم: " تو که توی اینکار واردی، پس چرا پس رفتی؟"
جوابی نداد و خودشو زد به یک راه دیگه. دور و برش را نیگاهی کرد وگفت: " برات دارم"
گفتم: " میدونم. اما خیالی نیست. اولین بارت هم نیست"
خندید و رفت. موندم که چی...


بلیط فروش...

گفت: " گفتم که دندون رو جیگر بگیربذار سیر تا پیاز قضیه را واست بگم."
گفتم: " باشه"
ادامه داد: " اصل قضیه از این قراره که اون حرف را به تو نزدم بلکه به اون یارو که از دفترت میومد بیرون بود گیر دادم. بعدش هم برای افه ش آمدم تو اتاق تو که ماهم بعله، همچین بی کس و کار نیستیم. آره داداش، این بود کل ماجرا."
گفتم: " یارو کیه؟ مشگلت باهاش چی بود؟"
گفت: " کاریت نباشه. یک کار دادم دستش تا مدتی سرکار باشه" خنده ی زشت تو صورتش باز شد. داشت کیف میکرد.
گفتم: " من که دوزاریم نمیفته. از تو هم بعید میدونم که بتونی ساده حرف بزنی"
گفت: " مرام مون همینه. کمی پیچیده حتی اگر بی محتوا باشه. اصل تاثیر کاره داداش. حالیت شد؟"
گفتم: " مثلا چه تاثیری؟ اینو که میتونی بگی، نه؟"
گفت: " د اومدی و نسازی. اونی که باید تاثیرش رو بگیره گرفته. کجای کاری؟"
گفتم: " امثال تو کم نیستن. چرا جمع نمیشین با هم کار کنین؟"
گفت: " شایدم شدیم و شما خبر ندارین. تازه حالش به همینه که تنها کار کنی. کل بهره اش را هم تنهایی میزنی تو جیب"
گفتم: " خوبه فیلسوف نشدی. اگر نه حتمنی الان اسمت تو کتاب مشاهیربود."
گفت: " هر فیلمی ژانر خودش رو داره. برای هر کدومش هم باید بلیط جداگانه بگیری. افتاد؟"
گفتم: " خیلی چیزا افتاد. اما موندم کی از رو میری."
خندید و به یک نقطه خیره شد. یکهو لبخندی تمام چهره اش رو پر کرد. اینگاری آشنایی دیده باشه گفت: " باید برم"
گفتم: " کجا؟"
گفت: " مشتری دارم. باید بلیط بفروشم"
و رفت...


چشمهای کوچک باور نمی کنند


میگن بعضی ها تنگ نظر هستند. اما من میگم چشمهای کوچک باور نمیکنند. باورتون نمیشه؟ باشه، اینو داشته باشین تا ببینیم.
گفتم: " دیر به دیر حال میپرسی. چیزی شده؟"
گفت: " نه"
گفتم: " چیزی که مثل روز روشنه دیگه چرا انکار میکنی؟"
گفت: " گرفتارم، کارم زیاده. مثل تو که وقت اضافه ندارم"
گفتم: " هرکی یجوری گرفتاره و کار و بار خودش رو داره"
گفت: " همین میری سر کار و میای خونه میخوری میخوابی، اسمشو گذاشتی کارت زیاده"
گفتم: " داری درشت بار میکنی. وزنش زیاد میشه نمیتونی بلند کنی!"
گفت: " همچی هم دست تنها نیستم. چند تا آدم تو دست و بالم دارم. با هم بلندش میکنیم"
گفتم: " نه بابا انگاری فکر همه جاشو کردی؟ تا همین چند وقت پیش که میگفتی من اینکاره نیستم؟"
گفت: " دنیا بالا پایین داره. روز و شب داره و خلاصه بسته به موقعیت بازار داره. آره جونم"
گفتم: " پس افتادی توی کار! ایندفعه باد از کدوم ور میوزه؟"
گفت: " پس خبر نداشتی داداش، من خودم بادبزنم"
گفتم: " عجب!! پس منشاش دم دست بوده و خبر نداشتم، آره؟"
گفت: " ببین یا با ما حال میکنی یا میری دنبال کار خودت. تازه با ما بودن هم شرایط داره. حالیته؟"
گفتم: " جالبه، پس اینطوریه؟ خوب شرایطش چی شاید شامل حال من هم شد؟"
گفت: " اونش باشه بهت میگم. فعلا سعی کن با ما راه بیایی. برات اینطوری بهتره"
گفتم: " جالبتر شد. قبلا رفیق جون جونی بودی، حالا تا یه ایراد ازت میگیرم، خط و نشون میکشی و شرط و شروط میذاری؟"
گفت: " همینه داداش. میخوای بخواه، نمیخوای نخواه"
یه نگاهی بهش انداختم، دیدم نه مثل هم نمیبینیم. چشماش رو تنگ کرده و اینور و اونور را نیگاه میکنه و هی سر تکون میده. کمی بیشتر نیگاهش کردم. غمی تو جونم دوید.
گفتم: " ظاهرا دیگه عینک نمیزنی؟ شایدم لنز استفاده میکنی؟"
گفت: " هرجور عشقم باشه نیگاه میکنم. مشگل داری؟"
گفتم: " آره مشگل دارم. میخوای چیکار کنی؟"
گفت: " یادت نره که کسی دور برت نیست. همه جوره تو کاسه ات میزاریم"
گفتم: " پس آخرش، گذشت زمان کار خودش رو کرد؟ خیلی کوچک میبینی"
گفت: " دنیا کوچیک شده"
گفتم: " دنیا کوچیک شده، نگاهت چی؟ چشمات کم سو شده؟"
گفت: " هر جور حال میکنی. فقط بگم که دو راه بیشتر نداری. یا میای تو کار یا برو پی کار"
دیدم خیلی جدی میگه. آدمها خیلی کوچیک شدن. چشماشون کوچیک شده. همه چی رو کوچیک میبینن. دلم گرفت، اینهمه سال آخرش این. با خودم گفتم نه. زیر بار نمیرم.
گفتم: " برو هر کاری میخوای بکن. من سر حرفم هستم. این توهستی که درست بشو نیستی"
گفت: " دور اندیش نیستی. بعد از اینهمه سال هنوز یاد نگرفتی. بابا همه چی فرق کرده. آدمها خیلی تیز شدند. هنوز که هنوزه یاد نگرفتی"
گفتم: " چی رو یاد نگرفتم؟ اینکه با بالا پایین شدن بازار بورس، ما هم باید مشتری شیم؟"
گفت: " اینهمه سال چیزی یاد نگرفتی. هرکی بند کاریه. دفتر دستک خودش رو داره. تو هم راه چاره ای نداری جز اینکه همرنگ شی"
گفتم: " این مثل رو شنیدی که میگن " گر خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو؟"
گفت: " خلاف جریان میزنی! تو اموال عمومی دست میبری! خوشم باشه"
دیگه داشتم از این گفتگوی بی نتیجه خسته میشدم. دنبال راهی میگشتم که یکجوری از این مخمصه مسخره خودم را بیرون بکشم. نگاهی به دور و بر خودم انداختم و باخودم گفتم اینجور آدمها از اینکه همه عمرشون دور خودشون بچرخن همیشه به نقطه اول بگردند خسته نمیشن؟ از حالت مسخره و کمدی خودش دیگه خارج شده، حالا دیگه فقط غم انگیز شده.
متوجه شدم که خیلی وقته ساکتم و اونم داره خیره به من نیگاه میکنه.
گفت: " میبینم که پراکنده شدی. ظاهرا آب و هواش بهت نساخت، آره؟"
گفتم: " دیگه داری خسته ام میکنی، فکر میکردم هنوز یک چیزای خوب داری که آدم دلش خوش باشه. اما نه، کره ما از اولش خر بود. برو به کار کاسبی ات برس. مزاحم حال شما نمیشم"
گفت: " آخرش چی؟ با ما نباشی میشی مثل آدمای بی کس و کار"
گفتم: " آخرش اینکه خودمو ارزون نمیفروشم. بی کس و کاری بهتر از دلالیه"
گفت: " برات کنار گذاشتم. به این سادگی ها هم که فکر میکنی نیست"
گفتم: " این حرفها دیگه تکراری شده. برو چیز تازه ای ساز کن"
ساکت ماند و حرفی نزد.
گفتم: " شنیدی که میگن " کارهای بزرگ را به آدمهای کوچک نسپارید"؟

خنده تلخی کرد و نگاهش رو از من دزدید. برگشت و رفت. دور شدنش رو دیدم تا اینکه سر کوچه ای تو فرعی پیچید و گم شد. من موندم و راهی دراز که باید خودم میرفتم. توی راه با خودم فکر کردم " چشمهای کوچک باور نمی کنند".

شاید روزی ادامه...


روشنی می 2009



ارسال به بالاترین:
Balatarin