۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

ماجراهای من و خودم

تازه اولشه


"تازه اولشه". اینو گفت و اومد تو.
گفتم: " چی اولشه؟"
گفت: " صبر کن می بینی"
اینجوری بود که شروع شد. یکی به دو ادامه داشت ولی من پاسخ سوالم را نگرفتم.
پرسیدم: " خلاصه که چی؟ برو سر اصل مطلب ببینم دردت چیه؟ درباره چی حرف میزنی؟"
با همین یک کلمه که اولش گفته بود کلی سوال تو ذهنم درست شده بود.
گفتم: " خوب حالا آخرش چی شد؟"
گفت: " یک "چی" نشونت بدم که راست و ریستت کنه"
مونده بودم که چی شده که اول وقتی اینجوری به پر و پای من پیچیده. فکرم به همه جا سرک میکشید تا شاید چیزی به یادم بیافته. با خودم گفتم نکنه کاری کردم و یا چیزی گفتم که بهش برخورده ومن یادم نمیاد ؟
تو این هیر و ویر گذاشت و رفت. نمیدونم متوجه شده بود که با این کارش ریخته بودم به هم یا نه. اما هرچی بود قرار نبود به این زودیها تموم بشه. این ماجرا سر درازی داره.
اون روزمثل آدم های آواره آروم و قرار نداشتم. با خودم یکدم کلنجار میرفتم تا شاید چیزی به ذهنم برسه که این معما را برام حل کنه. یا کم کم روشن بشم داستان این ماجرا از کجا آب میخوره.
همین چند روز پیش بود که دیدمش با یکی دیگه چنان گرم گرفته بود که منو دید بروی خودش نیآورد که انگاری میخواست " نشونم بده" و " راست و ریستم کنه".
دیدم اینجوری نمیشه، یا ویرش گرفته حال گیری کنه و یا کمی منو سر کار بزاره. چون اگه چیز مهمی بود که تونسته بود اینهمه آتیشیش کنه، دلیلی نداشت حالا، اونم بعد از چند روز برروی مبارکش هم نیاره که همین چند وقت پیش توپش پر بوده و برای من خط و نشون می کشید.
رفتم جلو گفتم : " می بینم که سرخوشی. چی شده کبکت خروس میخونه؟"
اولش چیزی نگفت و همینطور که چایش را می نوشید از روی استکانش نیم نگاهی به من انداخت و چشم و ابروش به زهر خندی باز شد.
گفتم: " خوش میگذره؟ ظاهرا خیلی خوشی زده زیر دلت که یادت رفته چند روز پیش دفترم را گذاشته بودی روی سرم؟"
استکان چایش را گذاشت توی نعلبکی و کمی تتمه چای توی دهنش را مزه مزه کرد. ایندفعه خیره شد به چشمام. عادی بود و از اون حالت زهر خند هم خبری نبود. مثل کسی که میخواد راز مهمی را بگه، دور و برش را پائید و گفت: " جدی گرفتی تو ام بابا؟ داشتم افه میومدم"
یکهو انگاری سگی گازم گرفته باشه، از جام پریدم و گفتم: " آخه الدنگ، تو گور خودت خندیدی که داشتی افه میومدی. چند روزه منو بردی تو لب و هی باخودم فکر میکنم چی کار کردم یا چی گفتم که به تریش قبای شما برخورده، اونوقت شازده پفکی اعلام میکنه که خواسته گوزی در کنه!!! بابا حالت خرابه. برو دکتر خودت رو نشون بده شاید شفا پیدا کنی. اگر بیمه نیستی ببرمت همین امامزاده شاید شفات بده. اونکه دیگه خرج نداره لعنتی".
همینطور یکریز داشتم بهش میبستم و هر چی این چند روزه کشیده بودم را سرش تلافی میکردم که نه گذاشت و نه برداشت رو کرد به من و گفت: " کمی دم بگیر بذار روشنت کنم."
گفتم: " چی چی رو روشن کنی؟ که به دوا و درمون نیاز داری. خوب اگه دستت تنگه بگو کمکت کنم؟"
گفت: " دیگه داری شورش رو در میاری. کمی کوتاه بیا تا هم قد بشیم."
گفتم: " بنال گوش میکنم. فقط بگم اگر دوباره بخوای سر بدونی. دوستیمون را فراموش کن."
توی این گیر و واگیر هیچکدوممون متوجه نشدیم که این یارو که پیشش نشسته کی رفته بود.
نشستم روی صندلی روبروی اش و کمی خودم را جمع و جور کردم و منتظر شدم ببینم چی میخواد بگه.
گفت: " راستش نمی خواستم جلوی یارو کم بیارم خواستم افه بذارم، خوب تو دم دسترین بودی."
گفتم: " همین؟"
گفت: " همین".
...

کاش

نمیدونم "دم دست تر" بودن بهتره یا "دور دست تر" بودن؟
شده بخواین که سر بزنگاهی هر دوشون باشین؟
شاید هم هیچکدام. اما گریزی نیست. ماجراهای روزمره هر کسی را که بشنوین یکی از این حالت ها را توش میبینین.
من هم با هاشون درگیرم.
چند وقت پیش ها بود که داشتیم با هم حرف میزدیم. حرف خاصی نبود. اما داشت کفر منو در میآورد.
گفتم: " من نمی فهمم چرا هرچی میگم، وارونش میکنی . "
گفت: " خوب من اینجوری میبینم"
گفتم: " بهتره بگی اینجوری دوست داری ببینی"
گفت: " هرجوری که میخوای فکرکن"
گفتم: " و بعد تو هرجوری دلت خواست تفسیرش کن. آره؟"
گفت: " آزادیه"
گفتم: " چطور شد؟ تو روز روشن حرفم رو می پیچونی و میگی آزادیه"
گفت: " مشگلت چیه؟"
گفتم: " یا حالیت نیست یا که خیلی هم حالیته"
گفت: " هرجور میخوای تصور کن. ظرفیت نداری وارد این جور صحبت ها نشو"
اینو که گفت دیگه داشتم جوش میآوردم. خواستم بپرم بهش و بگم آخه عوضی مریضی؟ مشگلت چیه؟
دیدم نه بهتره جوابش رو ندم. چون دنبال همین میگرده. از راه خودش وارد شدم.
گفتم: " این هم یک راهشه دیگه"
گفت: " متوجه نمی شم"
گفتم: " تو که واردی، برو تو کارش و از توش یک داستان تازه ساز کن"
گفت: " چیه کم آوردی؟"
گفتم: " گاهی وقتا اینجوریش بهتره"
گفت: " حالا متلک هم میپرونی؟"
گفتم: " هرجور کی میخوای فکر کنی بکن"
کمی رفت تو خودش. ظاهرا داشت فکر میکرد چرا ایندفعه کلکش نگرفت. همینطور که تو خودش بود
گفتم: " تو که توی اینکار واردی، پس چرا پس رفتی؟"
جوابی نداد و خودشو زد به یک راه دیگه. دور و برش را نیگاهی کرد وگفت: " برات دارم"
گفتم: " میدونم. اما خیالی نیست. اولین بارت هم نیست"
خندید و رفت. موندم که چی...


بلیط فروش...

گفت: " گفتم که دندون رو جیگر بگیربذار سیر تا پیاز قضیه را واست بگم."
گفتم: " باشه"
ادامه داد: " اصل قضیه از این قراره که اون حرف را به تو نزدم بلکه به اون یارو که از دفترت میومد بیرون بود گیر دادم. بعدش هم برای افه ش آمدم تو اتاق تو که ماهم بعله، همچین بی کس و کار نیستیم. آره داداش، این بود کل ماجرا."
گفتم: " یارو کیه؟ مشگلت باهاش چی بود؟"
گفت: " کاریت نباشه. یک کار دادم دستش تا مدتی سرکار باشه" خنده ی زشت تو صورتش باز شد. داشت کیف میکرد.
گفتم: " من که دوزاریم نمیفته. از تو هم بعید میدونم که بتونی ساده حرف بزنی"
گفت: " مرام مون همینه. کمی پیچیده حتی اگر بی محتوا باشه. اصل تاثیر کاره داداش. حالیت شد؟"
گفتم: " مثلا چه تاثیری؟ اینو که میتونی بگی، نه؟"
گفت: " د اومدی و نسازی. اونی که باید تاثیرش رو بگیره گرفته. کجای کاری؟"
گفتم: " امثال تو کم نیستن. چرا جمع نمیشین با هم کار کنین؟"
گفت: " شایدم شدیم و شما خبر ندارین. تازه حالش به همینه که تنها کار کنی. کل بهره اش را هم تنهایی میزنی تو جیب"
گفتم: " خوبه فیلسوف نشدی. اگر نه حتمنی الان اسمت تو کتاب مشاهیربود."
گفت: " هر فیلمی ژانر خودش رو داره. برای هر کدومش هم باید بلیط جداگانه بگیری. افتاد؟"
گفتم: " خیلی چیزا افتاد. اما موندم کی از رو میری."
خندید و به یک نقطه خیره شد. یکهو لبخندی تمام چهره اش رو پر کرد. اینگاری آشنایی دیده باشه گفت: " باید برم"
گفتم: " کجا؟"
گفت: " مشتری دارم. باید بلیط بفروشم"
و رفت...


چشمهای کوچک باور نمی کنند


میگن بعضی ها تنگ نظر هستند. اما من میگم چشمهای کوچک باور نمیکنند. باورتون نمیشه؟ باشه، اینو داشته باشین تا ببینیم.
گفتم: " دیر به دیر حال میپرسی. چیزی شده؟"
گفت: " نه"
گفتم: " چیزی که مثل روز روشنه دیگه چرا انکار میکنی؟"
گفت: " گرفتارم، کارم زیاده. مثل تو که وقت اضافه ندارم"
گفتم: " هرکی یجوری گرفتاره و کار و بار خودش رو داره"
گفت: " همین میری سر کار و میای خونه میخوری میخوابی، اسمشو گذاشتی کارت زیاده"
گفتم: " داری درشت بار میکنی. وزنش زیاد میشه نمیتونی بلند کنی!"
گفت: " همچی هم دست تنها نیستم. چند تا آدم تو دست و بالم دارم. با هم بلندش میکنیم"
گفتم: " نه بابا انگاری فکر همه جاشو کردی؟ تا همین چند وقت پیش که میگفتی من اینکاره نیستم؟"
گفت: " دنیا بالا پایین داره. روز و شب داره و خلاصه بسته به موقعیت بازار داره. آره جونم"
گفتم: " پس افتادی توی کار! ایندفعه باد از کدوم ور میوزه؟"
گفت: " پس خبر نداشتی داداش، من خودم بادبزنم"
گفتم: " عجب!! پس منشاش دم دست بوده و خبر نداشتم، آره؟"
گفت: " ببین یا با ما حال میکنی یا میری دنبال کار خودت. تازه با ما بودن هم شرایط داره. حالیته؟"
گفتم: " جالبه، پس اینطوریه؟ خوب شرایطش چی شاید شامل حال من هم شد؟"
گفت: " اونش باشه بهت میگم. فعلا سعی کن با ما راه بیایی. برات اینطوری بهتره"
گفتم: " جالبتر شد. قبلا رفیق جون جونی بودی، حالا تا یه ایراد ازت میگیرم، خط و نشون میکشی و شرط و شروط میذاری؟"
گفت: " همینه داداش. میخوای بخواه، نمیخوای نخواه"
یه نگاهی بهش انداختم، دیدم نه مثل هم نمیبینیم. چشماش رو تنگ کرده و اینور و اونور را نیگاه میکنه و هی سر تکون میده. کمی بیشتر نیگاهش کردم. غمی تو جونم دوید.
گفتم: " ظاهرا دیگه عینک نمیزنی؟ شایدم لنز استفاده میکنی؟"
گفت: " هرجور عشقم باشه نیگاه میکنم. مشگل داری؟"
گفتم: " آره مشگل دارم. میخوای چیکار کنی؟"
گفت: " یادت نره که کسی دور برت نیست. همه جوره تو کاسه ات میزاریم"
گفتم: " پس آخرش، گذشت زمان کار خودش رو کرد؟ خیلی کوچک میبینی"
گفت: " دنیا کوچیک شده"
گفتم: " دنیا کوچیک شده، نگاهت چی؟ چشمات کم سو شده؟"
گفت: " هر جور حال میکنی. فقط بگم که دو راه بیشتر نداری. یا میای تو کار یا برو پی کار"
دیدم خیلی جدی میگه. آدمها خیلی کوچیک شدن. چشماشون کوچیک شده. همه چی رو کوچیک میبینن. دلم گرفت، اینهمه سال آخرش این. با خودم گفتم نه. زیر بار نمیرم.
گفتم: " برو هر کاری میخوای بکن. من سر حرفم هستم. این توهستی که درست بشو نیستی"
گفت: " دور اندیش نیستی. بعد از اینهمه سال هنوز یاد نگرفتی. بابا همه چی فرق کرده. آدمها خیلی تیز شدند. هنوز که هنوزه یاد نگرفتی"
گفتم: " چی رو یاد نگرفتم؟ اینکه با بالا پایین شدن بازار بورس، ما هم باید مشتری شیم؟"
گفت: " اینهمه سال چیزی یاد نگرفتی. هرکی بند کاریه. دفتر دستک خودش رو داره. تو هم راه چاره ای نداری جز اینکه همرنگ شی"
گفتم: " این مثل رو شنیدی که میگن " گر خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو؟"
گفت: " خلاف جریان میزنی! تو اموال عمومی دست میبری! خوشم باشه"
دیگه داشتم از این گفتگوی بی نتیجه خسته میشدم. دنبال راهی میگشتم که یکجوری از این مخمصه مسخره خودم را بیرون بکشم. نگاهی به دور و بر خودم انداختم و باخودم گفتم اینجور آدمها از اینکه همه عمرشون دور خودشون بچرخن همیشه به نقطه اول بگردند خسته نمیشن؟ از حالت مسخره و کمدی خودش دیگه خارج شده، حالا دیگه فقط غم انگیز شده.
متوجه شدم که خیلی وقته ساکتم و اونم داره خیره به من نیگاه میکنه.
گفت: " میبینم که پراکنده شدی. ظاهرا آب و هواش بهت نساخت، آره؟"
گفتم: " دیگه داری خسته ام میکنی، فکر میکردم هنوز یک چیزای خوب داری که آدم دلش خوش باشه. اما نه، کره ما از اولش خر بود. برو به کار کاسبی ات برس. مزاحم حال شما نمیشم"
گفت: " آخرش چی؟ با ما نباشی میشی مثل آدمای بی کس و کار"
گفتم: " آخرش اینکه خودمو ارزون نمیفروشم. بی کس و کاری بهتر از دلالیه"
گفت: " برات کنار گذاشتم. به این سادگی ها هم که فکر میکنی نیست"
گفتم: " این حرفها دیگه تکراری شده. برو چیز تازه ای ساز کن"
ساکت ماند و حرفی نزد.
گفتم: " شنیدی که میگن " کارهای بزرگ را به آدمهای کوچک نسپارید"؟

خنده تلخی کرد و نگاهش رو از من دزدید. برگشت و رفت. دور شدنش رو دیدم تا اینکه سر کوچه ای تو فرعی پیچید و گم شد. من موندم و راهی دراز که باید خودم میرفتم. توی راه با خودم فکر کردم " چشمهای کوچک باور نمی کنند".

شاید روزی ادامه...


روشنی می 2009



ارسال به بالاترین:
Balatarin

هیچ نظری موجود نیست: